یک هفته ای بود که هلیا جونم میگفت مامان تصمیم گرفتم موهامو کوتاه کنم منم باورم نمیشد که هلیا بدون اینکه بخواد گریه و زاری کنه رو صندلی بشینه و موهاشو کوتاه کنه و حتی سشوار بکشه واسش دیروز: ساعت 16 رفتیم دنبال مامانی و با هلیا و به پیشنهاد هلیا رفتیم پیش مامان ملینا که اون موهاشو کوتاه کنه هلیا میگه فگت مامان ملینا کوتاه کنه خلاصه رفتیم هلیا بعد از اینکه سلام داد خودش رفت و روی صندلی نشست و همینجور آروم نشسته بود و هراز گاهی خودش رو تو آینه میدید و می خندید همین که خاله مشغول بود به خاله نگاه کرد و گفت بابام میگه کوتاه نکن موهاتو. من : بعد خاله آرایشگر براش سشوار کشید و اومدیم خونه و باباش کلی براش ذوق کرد (دخملم خی...